داستان ترسناک . . . : : : پیرزن : : : . . .


به نام خدا

داستان متعلق به فرد دیگری است

حدوده 4 سال پيش بود من و چند تا دوستام براي تفريح به مهارلو جايي نزديك شيراز رفتيم . اونجا نهار رو خورديم و استراحت كرديم . عصر كه شد ديگه كم كم خواستيم بريم سوار ماشين هم شديم كه يه دفعه چشم دوستم به يه خونه قديمي افتاد كه خيلي هم داغون بود ، گفت بريم يه سره گوشي اب بديم با اينكه همه هم ترسيده بودن ، من هم خواستم بگم خيلي شجاعم و رفتم طرف اون خونه ... ساعت كم كم داشت ١١ ميشد كه همچين موقعي در اونجا هم كار خطر ناكي بود . خلاصه من رفتم سمت خونه يك پير زني در خونه نشسته بود گفتم اينجا خونه كيه؟ گفت وارد اين خونه نشو حالت بد ميشه و اذيت ميشي . من هم گفتم خبري نيست و به زور رفتم داخل خونه . وارد خونه كه شدم احساس كردم يكي داره پشت سرم راه ميره برگشتم ديدم در خونه بسته شد . رفتم جلو تر ديدم يه صدايي شبيه خش خش مياد . به سمت صدا رفتم و ديدم همون پير زن داره جلوم راه ميره همون موقع يه داد كشيدم و دوستام هم متوجه شدن اومدن كمك كنن كه در خونه قفل شده بود ! منم از ترس دويدم طبقه بالا وقتي رفتم بالا باز احساس كردم يكي داره باهام مياد بالا ... رفتم داخل يكي از اتاق هاش كه پنجره داشت ديدم دوستم از بيرون داره اشاره ميكنه به پشت سرم ، پشت سرمو كه نگاه كردم ديدم همون پير زن با چشماي سفيد سفيد و مو هاي كامل سفيد داره بهم ميگه از خونه گمشو بيرون از ترس جون تكان خوردن نداشتم كه يك دفعه از دماغم خون سرازير شد و روي صورتم زخم هاي بدي برداشته شد ، در پنجره رو سريع باز كردم و با اينكه ارتفاع زياد بود خودم رو پرت كردم بيرون . وقتي افتادم روي زمين صداي شكستن پام رو شنيدم ، همون موقع صداي رقص و اواز از خونه بيرون ميومد ، حالم خيلي بد بود كل صورتم خوني بود و پام شكسته بود همون موقع دوباره پير زن رو ديدم سر جاي اول كه بهم گفت نرو تو خونه و بهم گفت ديگه برنگرد ... باورتون نميشه من موجودي به اين ترسناكي تو عمرم نديده بودم دستاش كامل سياه بود و ناخن هاي خيلي بلندي داشت و بر عكس صورتش خيلي سفيد بود چشماش كامل سفيد بود قد خيلي كوتاهي داشت كه دامنش هم پاره و خوني بود ،،، با اون وضعي كه من داشتم دوستام بلندم كردن و گذاشتن تو ماشين كه از هوش رفتم . صبح به هوش اومدم تو بيمارستان بودم و پام شكسته بود بيشتر جاهاي صورتم هم بخيه خورده بود . حاضرم قسم بخورم كه اين اتفاق افتاده و هيچ وقت درد موقع ديدن پير زن رو يادم نميره ...



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

    صادق می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1395/2/9/wizardymous و 14:37 دقیقه ارسال شده.

    خـیلی هم خوبه .

    arezo می‌گه:
    این نظر در تاریخ 1395/1/14/wizardymous و 14:59 دقیقه ارسال شده.

    واقعیت نداره دیگه نه؟
    پاسخ: یکی از دوستان تعریف کرده فک کنم واقعیه

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: